ماه میهمانی خدا و خاطرات شیرینی که از یاد نمی روند
کاری هم نداشتم که غذای سحری و افطاری از کجا می آید چون مهمان خدا بودیم، خدا خودش حواسش به ما بود. البته به غیر از خواب، به واسطه سحری خوردن، نماز های صبح را آن هم چون میخواستم زودتر به رخت خواب بروم در جبران همه نماز صبح هایی که در طول سال خواب مانده بودم، سر وقت میخواندم، البته این قاعده فقط برای نماز صبح پا برجا بود.
کلا در ماه رمضان برای آدم، زمان خیلی مهم میشود و به قوم معروف آدم آن تایم میشود، سروقت برای سحر و افطار و البته سروقت برای دیدن سریال ها و میخ کوب شدن جلوی تلویزیون بدون هیچ گونه حرکتی.
همه این دوران خوش، به اندازه نوشیدن فقط یک و نه بیشتر، لیوان چای به همراه با یک بامیه چاق پر ازشکر سر سفره افطار بود، تا زمانی که باید به دنبال شغلی برای خودم میگشتم.
این به معنای آن بود که مهم ترین و شیرین ترین قسمت ماه رمضان برای من از بین می رفت چون آخرین باری که صبح های ماه رمضان مجبور بودم از خواب بیدار شوم برمی گشت به دوران تحصیلی مقطع راهنمایی که اگر خدا قبول کند در خانه اینجور وانمود میشد که روزه کامل گرفته ام ولی در اصل به واسطه خوردن فقط یک بامیه از داخل جعبه نیم کیلویی زولبیا بامیه ای که دو روز در میان مدرسه به دانش آموزان میداد، برای من هنوز به سن تکلیف نرسیده، روزه ام تبدیل به کله گنجشکی میشد.
در دوران دانشجویی، رادیو شب را گاهی اوقات گوش میدادم، همیشه گوینده رادیو سلام میکرد به افرادی که در آن زمان مشغول به کار هستند که البته خودش هم شامل آنها بود و من با شنیدن حرف های گوینده خدا را شکر میکردم که در رخت خواب هستم و با شنیدن موسیقی به خواب میروم. اما همان بامیه دوران راهنمایی درست مثل خوردن سیب ممنوعه، روز گار را به سمتی برد که من هم جزو همان افرادی شدم که شب ها گوینده به آن ها سلام میکرد.
شیفت شب کارخانه با همه بی خوابی هایش، برای من که شیفت کاری ام فقط عصر و شب بود، بهترین قسمت ماه رمضان بود، چون مثل دوران دانشجویی به بهانه روزه یک دل سیر تا ظهر میخوابیدم و سر فرصت به دنبال نان و آب زندگی میرفتم. آب هم از این جهت که در شهر ما، آب شیرین تصفیه شده را باید از مغازه تهیه کرد.
در یکی از سریال های ماه رمضان یادم می آمد که به هنگام سحر یک نفر ناشناس به تلفن خانه های همه اهالی محله زنگ میزد تا کسی خواب نماند و بدون سحری روزه نگیرد و چون شماره اش مشخص نبود کسی هم متوجه نمیشد ، البته تا اخرین قسمت سریال همه به دنبال این فرد نیکوکار بودند. سال ها از پخش آن سریال در زمانی که هنوز موبایل به بازار نیامده بود گذشته بود ولی این موضوع هنوز در ذهنم مانده بود و من هم دوست داشتم حالا که شیفت شب هستم و تا طلوع خورشید بیدارم، کمی هم من مثل فرد نیکوکار داخل سریال برای خودم ثوابی جمع کنم، ولی وقتی از صاحب مغازه سر کوچه مان با آن هیکل درشت و سیبیل های تاب خورده، که من را به یاد پهلوانان شاهنامه از جمله رستم خودمان می انداخت، شنیدم که به یکی از مشتری هایش میگفت هوا گرم هست یک روز درمیان بگیریم تا به بدن فشار نیاید، بیخیال این فداکاری شدم و تنها به ثواب شب زنده داری های ماه رمضان در شیفت شب کارخانه اکتفا کردم.
یادم هست هیتر آزمایشگاه هم در حکم اجاق گاز بود تا غذای گرم سر شب و ولرم سحر را دوباره برای خودم گرم کنم برای اینکه چربی های غذا قبل از رسیدن به معده، به لایه های مری ام نچسبند و هم زمان در فواصلی که کارگرهای کارخانه مشغول کار نیستند، درست مثل مجری های تلویزیون که در فاصله پخش دعای سحر غذا میخورند، من هم سحری ام را با خیال راحت بخورم.
اما رفاقت من با فلاسک چای در ماه رمضان بیش تر شده بود، چون مثل روزهای عادی نه از یادم میرفت که از خانه آن را همراه خود به آزمایشگاه بیاورم و نه در آزمایشگاه فراموشش میکردم ، البته سنگ تمام او در رفاقت که با تمام توان، سعی میکرد تا چای دیرتر سرد شود، در این صمیمیت بی تاثیر نبود.
شیفت عصر هم با آنکه مثل دوران راهنمایی در آن خبری از جعبه شیرینی نبود، آنچنان بدک هم نبود . نیم ساعت مانده به اذان مغرب فرصتی بود تا برای خودم از دو درخت جلوی ساختمان اداری با چشمان تیز بین مثل عقاب ، به دنبال شاه توت های سیاه رسیده در لابه لای برگ ها بگردم، تا هم زمان بگذرد و هم کمی کمبود ویتامین بدن جبران شود. شاید اگر این شاه توت ها در دوران تحصیل و در مسیر بازگشت از مدرسه هم بودند و البته رنگی از خود نداشتند و لب و دهان و لباس ها را قرمز نمیکردند، وسوسه خوبی برای روزه کله گنجشکی می شدند.
لذت روزه داری برای کارگر های کارخانه مانند پدرم به واسطه رزق و روزی حلالی که بر سر سفره سحر و افطاری که به خانه شان میبردند خیلی بیش تر بود، چون علاوه بر کار، باید گرمای هوا و محیط کار را علی رغم وجود چند کولر آبی داخل سالن تحمل میکردند و این لذت به هنگام سفره افطار کاملا مشهود بود. در حالیکه من به قول آنها روی صندلی و زیر باد خنک اسپیلت نشسته بودم و این حرف آنها گاهی اوقات مرا به این فکر فرو میبرد که خدا نکند، روزه من در مقابل روزه کارگرها در نزد خداوند، تداعی کننده همان روزه کله گنجشکی دوران راهنمایی ام باشد …